یک شبی مجنون نمازش را شکست،

بی وضو در کوچه لیلا نشست.

عشق آنشب مست مستش کرده بود،

بی خبراز هر چه هستش کرده بود.

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای،

بر صلیب عشق دارم کرده ای؟

مرد این بازی دگر من نیستم،

این تو و لیلای تو من نیستم.

گفت:ای دیوانه لیلایت منم،

در رگت پیدا و پنهانت منم!

سالها با جور لیلا ساختی،

من کنارت بودم و نشناختی!