جامی (مشق نام لیلی)


مشق نام لیلی

دید مجنون را یکی صحرا نورد

در میان بادیه بنشسته فرد

کرده صفحه ریگ و انگشتان قلم

میزند با اشک خونین این رقم

گفت ای مجنون شیدا ، چیست این؟

می نویسی نامه  ، بهر کیست این؟

گفت مشق نام لیلی میکنم

خاطر خود را تسلی میکنم

چون میسر نیست من را کام او

عشق بازی میكنم با نام او

شاعر : جامی

قبله ی عشق اثر جامی


قبله ی عشق

چارده سا له مهی بر لب بام
چون مه چارده در حسن تمام

برسرسرو کله گوشه شکست
بر گل از سنبل تر سلسله بست

داد هنگامه ی معشوقی ساز
شیوه ی جلوه گری کرد آغاز

او فروزان چون مه و کرده هجوم
بر در و بامش اسیران چو نجوم

ناگهان پشت خمی همچو هلال
دامن از خون چو شفق مالامال

کرد در قبله ی او روی امید
ساخت فرش ره او موی سپید

گوهر اشک به مژگان می سفت
وز دو دیده گهر افشان می گفت

کای پری با همه ی فرزانگیم
نام از تو رفت به دیوانگیم

لاله سان سوخته ی داغ توام
سبزه وش پی سپر باغ توام

نظر لطف به حالم بگشای
زنگ اندوه ز جانم بزدای

نوجوان حال کهن پیر چو دید
بوی صدق از نفس او نشنید

گفت کای پیر پراگنده نظر
روبگردان به قفا بازنگر

که در آن منظره گل رخساریست
که جهان از رخ او گلزاریست

اوچوخورشید فلک ، من ماهم
من کمین بنده ی او، او شاهم

عشقبازان چو جمالش نگرند
من که باشم که مرا نام برند

پیر بیچاره چو آن سو نگریست
تا ببیند که در آن منظره کیست

زد جوان دست و فکند ازبامش
داد چون سایه به خاک آرامش

کان که با ما ره سودا سپرد
نیست لایق که دگر جان نگرد

هست آیین دوبینی زهوس
قبله ی عشق یکی باشد و بس

              شاعر:جامی