طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید

زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را

ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را

ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد

زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را

به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید

که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را

به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد

ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را

طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید

که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر

که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را

به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود

کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را

نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم

چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را

به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید

خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را

به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم

که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را

به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت

چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را

حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس

که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را

استاد شهریار

شهریار (حسن تماشایی)


راهی به خدا دارد ، خلوتگه تنهایی

آنجا که روی از خود ، آنجا که به خود آیی

هر جا که سری بردم ، در پرده تو را دیدم

تو پرده نشینی و ، من هرزه ی هر جایی

بیدار ِ تو تا بودم ، رویای تو میدیدم

بیدار کن از خوابم ، ای شاهد رویایی

از چشم تو میخیزد ، هنگامه ی سرمستی

وز زلف تو میزاید ، انگیزه ی شیدایی


هر نقش ِ نگارینت ، چون منظره ی خورشید

مجموعه ی لطف است و ، منظومه ی زیبایی

چشمی که تماشاگر ، در حسن تو باشد نیست

در عشق نمیگنجد ، این حسن ِ تماشایی

شهریار

شهریار

در دياري كه در او نيست كسي يار كسي
كاش يارب كه نيفتد به كسي،كار كسي
 
هر كس آزار من زار پسنديد ولي
نپسنديد دل زار من آزار كسي

آخرش محنت جانكاه به چاه اندازد
هر كه چون ماه برافروخت شب تار كسي

سودش اين بس كه به هيچش بفروشند چو من
هر كه با قيمت جان بود خريدار كسي

سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نكوشيد پس گرمي بازار كسي

غير آزار نديدم چو گرفتارم ديد
كس مبادا چو من زار گرفتار كسي

تا شدم خار تو رشكم به غزيزان آيد
بار الها!كه عزيزي نشود خار كسي

آنكه خاطرهوس عشق ووفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزي است هوادار كسي

لطف حق يار كسي باد كه در دوره ما
نشود يار كسي تا نشود بار كسي

گر كسي را نفكنديم بسر سايه چو گل
شكر ايزد كه نبوديم به پا خار كسي

شهريارا سر من زير پس كاخ ستم
به كه بر سر فتدم سايه ديوار كسي

"شهریار"

شعر تهران وتهرانی استاد شهریار

شعر تهران و تهرانی استاد شهریار

الا ای داور دانا تو می دانی که ایرانی

چه محنت ها کشید از دست این تهران و تهرانی!

چه طَرفی بست از این جمعیت، ایران جز پریشانی؟

چه داند رهبری، سرگشتۀ صحرای نادانی؟

چرا مردی کند دعوی، کسی کو کمترست از زن

الا تهرانیا انصاف میکن: خر تویی یا من؟

تو ای بیمار نادانی چه هذیان و هدر گفتی

به رشتی کلّه ماهی خور، به طوسی کلّه خر گـفتی

قمی را بد شمردی، اصفهانی را بَتَر گـفتی

جوانمردان آذربایجان را ترک خر گفتی

تو را آتش زدند و خود بر آن آتش زدی دامن

الا تهرانیا انصاف میکن: خر تویی یا من؟

به دستم تا سلاحی بود راه دشمنان بستم

عدو را تا که ننشاندم بجای، از پای ننشستم

به کام دشمنان آخر گرفتی تیغ از دستم

چنان پیوند بگسستی که پیوستن نیارستم

کنون تنها علی مانده ست و حوضش، چشم ما روشن!

الا تهرانیا انصاف میکن: خر تویی یا من؟

چو استادِ دغل سنگ محک بر سکّۀ ما زد

ترا تنها پذیرفت و مرا از امتحان وا زد

سپس در چشم تو تهران به جای مملکت جا زد

چو تهران نیز تنها دید، با جمعی به تنها زد

تو این درس خـیانت را روان بودی و من کودن

الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من؟

چو خواهد دشمنی بنیاد قومی را براندازد

نخست آن جمع را از هم پریشان و جدا سازد

چو تنها کرد هریک را، به تنهایی بدو تازد

چنان اندازدش از پا که دیگر سرنیفرازد

تو بودی آنکه دشمن را ندانستی فریب و فن

الا تهرانیا انصاف میکن: خر تویی یا من؟

چرا با دوست دارانت عناد و کین و لج باشد؟

چرا بیچاره آذربایجان عضو فلج باشد؟

مگر پنداشتی ایران ز تهران تا کرج باشد؟

هنوز از ماست ایران را، اگر روزی فرج باشد

تو گل را خار می بینی و گلشن را همه گلخن

الا تهرانیا انصاف میکن: خر تویی یا من؟

تو را تا ترک آذربایجان بود و خراسان بود

کجا بارت بدین سنگینی و کارَت بدینسان بود

چه شد کرد و لر یاغی کزو هر مشکل آسان بود

کجا شد ایل قشقایی کزو دشمن هراسان بود

کنون ای پهلوان چونی؟! نه تیری ماند و نه جوشن

الا تهرانیا انصاف میکن: خر تویی یا من؟

کنون گندم نه از سمنان فراز آید نه از زنجان

نه ماهی و برنج از رشت و نه چایی ز لاهیجان

از این قحط و غلا مشکل توانی وارهاندن جان

مگر در قصّه ها خوانی حدیث زیره و کرمان

دگر انبانه از گندم تهی شد دیزی از بُنشَن

الا تهرانیا انصاف میکن: خر تویی یا من؟

استاد شهریار

همای رحمت-اثر استادشهریار


هماي رحمت

علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را

که به ماسوا فکندي همه سايه‌ي هما را

دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين

به علي شناختم به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علي گرفته باشد سر چشمه‌ي بقا را

مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو اي گداي مسکين در خانه‌ي علي زن

که نگين پادشاهي دهد از کرم گدا را

بجز از علي که گويد به پسر که قاتل من

چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا

بجز از علي که آرد پسري ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهداي کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان

چو علي که ميتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را

بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت

که ز کوي او غباري به من آر توتيا را

به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت

چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم

که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را

همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي

به پيام آشـنائي بنوازد و آشـنا را

ز نواي مرغ يا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گـفتن چه خوشست شهريارا

شهريار

زندگی نامه ی محمدحسین شهریار

سيد محمد حسين  شهريار


  سید محمد حسین بهجت تبریزی معروف به شهریار در شهریور ماه 1286 هجری شمسی در بازارچه میرزا نصراله تبریز واقع در چای کنار  چشم به جهان گشود.

پدر وی حاج سیدمیرآقا خشگنابی در آن زمان از وکلای درجه یک تبریز و مردی نسبتاً متمول بود کـه گرسنگـان بی شماری از خوان کرم او سیر می شدندمادر وی کوکب خانم از خویشاوندان حاج میرآقا بود. تولد سید محمد حسین مصادف با حوادث انقلاب مشروطیت است.

در چنین اوضاع آشفته ای بود که میرآقا خشگنابی ، پدر محمد حسین ، صلاح را در این دید که خانواده و فرزندان خود را از چنین محیط آشوب زده ای دور سازد ؛ از ایـن رو عائله خـود را بـه زادگاه آبـا و اجدادیشان ،‌ یعنی خشگناب از توابع بخش قره چمن تبریز منتقل کرد.
بهترین دوران زندگی محمد حسین در چنین محیط باصفا و نشاط انگیزی سپری شد در دامنه کوهی (حیدر بابا)که بعدها شهریار نام او را عالم گیر کرد.

هنگامی که محمد حسین 15 ساله شد پدرش او را همراه قافله کوچکی روانه تهران می کند تا ادامه تحصیلات و مدارج کمال را در آنجا پی بگیرد.

شهريار از بدو ورود به تهران با استاد ابوالحسن صبا آشنا شده و نواختن سه تار و مشق رديف‌هاي سازي موسيقي ايراني را از او فرا مي‌گيرد. او همزمان با تحصيل در دارالفنون به ادامه تحصيلات علوم ديني مي‌‌پرداخت و در مسجد سپهسالار در حوزه درس سيد حسن مدرس حاضر مي‌‌شد

شهریار که از مدتها پیش شعر می سرود در آن سالها بیشتر به شعر و شاعری روی آورد او ابتدا در اشعار خود بهجت تخلص می کرد ولی در سال 1300 برای یافتن تخلصی جدید از فال حافظ تخلص خواست که بیت زیر آمد.:
 
غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم 

شهریار وقتی این بیت را دید در آغاز آن را نپذیرفت و خود را لایق عنوان شهریار ندانست ،چنین گفت که حافظ جان ، ما از تو یک نام درویشی خواستیم تو به ما چنین نامی پیشنهاد می کنی؟ و دوباره به حافظ تفعل زد و باز هم همان بیت آمد .آن را به فال نیک گرفت و از آن پس تخلص شهریار را برای خود برگزید و بدان مشهور شد
شهریار در سال 1303 دوره متوسطه را در دارالفنون به پایان برد و به اسرار پدر وارد مدرسه طب شد. در در مرداد ماه 1332 به تبريز آمده و با يكي از بستگان خود به نام خانم عزيزه عميد خالقي ازدواج مي‌كند كه حاصل اين ازدواج سه فرزند به نام‌هاي شهرزاد و مريم و هادي هستند .

شاید معروفترین شعرهای شهریار که نام او را در میان خاص و عام پر آوازه کرد، علی ای همای رحمت است که اوج ارادت شهریار را به مولای متقیان بیان می­کند.

  او آخرين روزهاي عمرش در بيمارستان مهر تهران بستري شد و در 27 شهريور  1367 دار فانی را وداع گفت و پیکرش در مقبرةالشعراى تبریز که مدفن بسیاری از شعرا و هنرمندان است به خاک سپرده شد.