درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند

درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند
حريف مجلس ما خود هميشه دل مي برد
علي الخصوص كه پيرايه اي بر او بستند
بساط سبزه لگدكوب شد به پاي نشاط
ز بس كه عامي و عارف به رقص برجستند
يكي درخت گل اندر سراي خانه ماست
كه سروهاي چمن پيش قامتش پستند
  به سرو گفت كسي، ميوه اي نمي آري
جواب داد كه آزادگان، تهي دستند

سعدی

مبارک بادت اين سال و همه سال

برآمد باد صبح و بوي نوروز
به کام دوستان و بخت پيروز
مبارک بادت اين سال و همه سال
همايون بادت اين روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش ميفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را ديده بردوز
بهاري خرمست اي گل کجايي
که بيني بلبلان را ناله و سوز
جهان بي ما بسي بودست و باشد
برادر جز نکونامي ميندوز
نکويي کن که دولت بيني از بخت
مبر فرمان بدگوي بدآموز
منه دل بر سراي عمر سعدي
که بر گنبد نخواهد ماند اين کوز
دريغا عيش اگر مرگش نبودي
دريغ آهو اگر بگذاشتي يوز

سعدی

غافل

غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفته‌اند هر که خدای را عزّوجلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد.

آتش سوزان نکند با سپند

آنچه کند دود دل دردمند

سعدی

 

اندرون از طعام خالی دار

عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی صاحب دلی شنید و گفت

اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی بسیار ازین فاضل تر بودی

اندرون از طعام خالی دار

تا درو نور معرفت بینی

تهی از حکمتی به علت آن

که پری از طعام تا بینی

سعدی

رنج بیهوده

 

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند: یکی انکه اندوخت و نخورد و دیگر  آنکه
آموخت و نکرد
.

 

علم چندان که بیشتر خوانی

 

 چون عمل در تو نیست نادانی

 

نه محقق بود نه دانشمند

 

 چارپایی بر او کتابی چند

 

آن تهی مغز را چه علم و خبر

 

که بر او هیزم است یا دفتر 

سعدی

 

نوشیروان عادل

آورده‌اند که نوشین روان عادل را در شکار گاهی صید کباب کردند و نمک نبود غلامی به روستا رفت تا نمک آرد نوشیروان گفت نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد گفتند از این قدر چه خلل آید گفت بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد برو مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده

اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی

بر آورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد

زنند لشکریانش هزار مرغ بر سیخ

سعدی

پند سعدی(خدا ترس را بر رعيت گمار)

چراغي که بيوه زني برفروخت

بسي ديده باشي که شهري بسوخت

ازان بهره ورتر در آفاق نيست

که در ملکراني بانصاف زيست

چو نوبت رسد زين جهان غربتش

ترحم فرستند بر تربتش

بدو نيک مردم چو مي بگذرند

همان به که نامت به نيکي برند

خدا ترس را بر رعيت گمار

که معمار ملک است پرهيزگار

بد انديش تست آن و خونخوار خلق

که نفع تو جويد در آزار خلق

رياست به دست کساني خطاست

که از دستشان دستها برخداست

نکو کار پرور نبيند بدي

چو بد پروري خصم خون خودي

مکافات موذي به مالش مکن

که بيخش برآورد بايد ز بن

مکن صبر بر عامل ظلم دوست

چه از فربهي بايدش کند پوست

سر گرگ بايد هم اول بريد

نه چون گوسفندان مردم دريد

ادامه نوشته

سعدی

پندی چند در آداب صحبت از گلستان سعدی

مال از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر گرد کردن مال.

 عاقلی را پرسیدند : نیک بخت کیست وبدبختی چیست؟

گفت: نیک بخت آن که خورد و کشت ، بدبخت آن که مرد و هِشت

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند : یکی آن که اندوخت و نخورد ،

دیگر آن که آموخت و نکرد

علم از بهر دین پروردن است نه از بهر دنیا خوردن

عالم ناپرهیزگار، کور مشعله دار است

ملک از خردمندان جمال گیرد، و دین از پرهیزگاران کمال یابد

رحم کردن بر بدان ستم است بر نیکان. عفو کردن از ظالمان جور است بر درویشان

هرآن سرّی که داری، بادوست در میان منه،چه دانی که وقتی دشمن گردد وهرگزندی که توانی ،

به دشمن مرسان، که باشد که وقتی دوست شود

سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی